چقدر چشمهای تو حسودند



گوی گمشده چوگانم را یافتم

هم وزن غزلم می چرخی.ـ بچرخ

نیمکره آفتابی را به سوی قطب بگردان

از رودها دریغم مکن

از دریا های ته نشین شده دریغم مکن

دیگر گون بچرخ

خورشید را وام دار خویش

گردون را در سرگیجه من سهیم مکن

چقدر چشمهای تو حسودند

وچه سخی است اندامت

ـ(سیبستانی که هبوط را عروج کی دهد)ـ

و حسود چشمهایت نیست

بچرخ!

نگاه کن !بر می خیزد (خفته باستانی)

بهت زده نگاهت می کند

معماری اندامت آشنای معیارش نیست

بچرخ!

بگذار با خوابها مقایسه ات کند

رویا ها مغلوب تو خواهند شد

تا انگور به سماع ام حسادت کند ـبچرخ!