آسمون



آسمون پر بود از ابرای سفید و تپل 
از اونا که هی از این ور می رن تو هم و از اون ور میان بیرون
چشامو دوخته بودم به آسمونو آروم زیر گوشش از بارون می گفتم
یه دفه سرشو برگردوند و گفت : از بارون نگو دیگه
نگاش کردم
رو دستش نوشتم کاشکی بارون بیاد ، آخه دلم بارون می خواد
به اینجوری نوشتنم عادت داره
به نقطه ی آخر خط که رسیدم دستشو گذاشت رو دستم
نگاش کردم
چشاشو بسته بود
نور شدیدی زد و همه جا سفید شد
رعد و برقی زد و
بارون ...
چشاش هنوز بسته بود ، لبخندی از سر رضایت زد
دست دیگه امو گذاشتم رو دستش 
حالا دستامون تو دست هم بود
داغه داغ
چشامو بستم
بارون میومد
از هر سه تا آسمون !!!
آروم زیر گوشش گفتم :
وای ی ی ، بوی بارون ، عاشق این بوام .
مخصوصا وقتی با بوی تو قاطی بشه ...؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
میم.چه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:05 ب.ظ http://30morgh.blogsky.com

منم عاشق بوی بارون بودم به خصوص با بوی اون حالا از هر دوشون متنفرم

نگار سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ب.ظ http://www.morvarie-e-ashk.blogsky.com/

شد بهار و دل من اسیر شهر طوفانی انتظار است
حرف قلب من این بوده و هست آن زمان که بیایی بهار است
قوی دل لحظه ها را شمرده تا تو از شهر غربت بیائی
نبض آلاله ها را گرفتم تا که شاید بدانم کجائی
شهر لب ِ باغ دل ِ مرز احساس حسرت لحظه ای با تو بودن
با نگاهت سخن گفتن و بعد شعری از جنس دریا سرودن
عکس رویائیت را نهادم توی یک قاب عکس طلائی
با کمی لاله رویش نوشتم لعنت عشق بر تو جدائی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد