آیینه



راست می گویم از این آیینه ها بیزارم

از گل و هدیه و معشوق و وفا ُ بیزارم

من خود آیه ی یاسم که خدا زاییده است

و از این خلقت بیجای خدا ُ بیزارم !

آتشی هست درونم که چنین می سوزم

و از این دفتر بی مهرُ بیزارم

شک ندارم که شما از غزلم بیزارید !

باز دندان به جگر می فسرم تا شاید... ـ بسوزد

حدس زد از کی و از کجا !تب که دارم ولی افسوسُ طبیعی ُ هرگز

به جهنم که ندارم ! ز شفا بیزارم؟!