احوال باران

دلم در کوچه های شب پریشان می شود هر شب

و در حجمی پر از پاییز ، عریان می شود هر شب

چنان چشمی پر از نجوا ، در این اندوه باران زا

دلم انگار نم نم غرق باران می شود هر شب

به غارت برده است اینک خزان برگ شقایق را

بهاری اندک اندک ، آه ، ویران می شود هر شب

چرا احوالی از باران نمی پرسید و می دانیم

اگر لختی به خود آییم مهمان می شود هر شب؟!